حکایت خواندنی
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
طمع در مزاحمت!
خونه را به قیمت بسیار مناسب معامله کرده بود و با احساس یک خرید موفق، وارد منزل جدید شد. بعد از سال ها کار و زحمت، دیگر تصور می کرد مستحق این آرامش هست. همه چیز خوب بود و ماه های اول بازنشستگی، خیلی داشت خوش می گذشت! تا این که . . .
مدارس باز شد و در همان روز اول، چند تا پسر بچه با سر و صدای زیاد در محله راه افتادند و هر چیزی که در روی زمین می دیدند با پا شوت می کردند و بلند بلند با هم حرف می زدند. تکرار این رفتار در دو سه روز بعد، کافی بود تا پیرمرد متوجه شود که آسایشی که به دنبال آن بوده است را باید فراموش کند!

باید چاره ای می اندیشید؛ بنابراین روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و اون ها را صدا زد.
بهشون گفت: از این که می بینم شما بچه ها این قدر با نشاط هستید و انرژی دارید خیلی خوشحالم. دلم می خواد لطفی به من بکنید و هر روز به این محل بیایید و بازی کنید و در عوض من هم هر روز به هر کدام از شما پنج هزار تومان پول می دهم!
پسر بچه ها با خوشحالی قبول کردند و فردا نیز برای بازی به آن جا رفتند. در روز بعد پیرمرد، دوباره پیش بچه ها آمد و گفت: بچه ها معذرت می خوام.
من در حساب و کتابم اشتباه کردم و دیدم که فقط می توانم روزی دویست تومان به شما بدهم.
اما خواهش می کنم که با این پول باز هم به بازی در این جا ادامه دهید.
پسر بچه ها گفتند: فقط دویست تومان؟! اگر فکر کردی با این پول ما حاضریم که هر روز بیاییم این جا و این همه بطری و چیز های دیگر را شوت کنیم، اشتباه کردی! ما دیگر حتی از این محل رَد هم نمی شویم!
|
تاریخ درج: 25/09/1392 | کد مطلب: 5 | تعداد نظرات: 1 | تعداد بازدید: 2275