داستان پارچه فروش و سواره
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
داستان پارچه فروش و سواره
پیرمرد پارچه فروشی برای فروش پارچه هایش به یک آبادی می رفت که در راه خسته شد و نشست تا استراحت کند. در همان وقت سواری را از دور دید که در حال نزدیک شدن است. مرد پارچه فروش با خود اندیشید بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمکم کند و تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او رسید پارچه فروش گفت: ای جوان، این پارچه ها را برای من به آبادی برسان.
سوار گفت: من نمی توانم پارچه های تو را ببرم و به راه خود ادامه داد.
مرد سوار پس از این که مسافتی را رفت با خود گفت: چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم، اگر می گرفتم او که دیگر به من نمی رسید.
حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد تا پارچه هایش را بگیرم و با خود ببرم. در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید.
سوار گفت: عمو پارچه هایت را بده تا به آبادی برسانم.
مرد پارچه فروش گفت: نمی خواهد؛ آن فکری را که تو کردی من هم کردم.!

|
تاریخ درج: 28/11/1392 | کد مطلب: 4 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 3554