بانویی زلال تر از آب (مناسبت 1)
به نام خداوند همه مِهر مِهر ورز
بانویی زلال تر از آب
کَشَجَرَةٍ طَیِّبَهٍ اَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِی السَّماءِ.
«درخت پاکی که ریشه ی آن در زمین و شاخه هایش در آسمان است».
عشق، از نهان خانه ی دل، پای بیرون می نهد و از محاسبات و فرضیات خاکی و زمینی عقل، پا پَس می کشد.
از بامِ شدنها و ناشدن ها اوج می گیرد و فارغ البال، در آسمان معنا سیر می کند؛ آنک تویی که از عرش، بر فرش می تابی.
عشق در این عروج روحانی، دیدگانی را مفتون قدرت سیر و صعودش می کند که تا حال، با اشاره ی انگشت به ماه، نوک انگشت را می دیدند؛ نه خود ماه را.
زینب! تو چکاوک آشیان گزیده ی عرشی، نام تو را رسول صلی الله علیه وآله، از آسمان آورده است. نامت، محفوظ در لوح آسمان هاست.
منادی عرش، نام «زینب» را زمزمه می کند.
تو را با عقل و عشقم دوست می دارم...
ای فرشته ی لحظه های تنهایی حسین علیه السّلام ! می خواهم از تو بنگارم. تو را ندیده ام؛ ولی انگار می بینم.
صدایت را نشنیده ام؛ انگار می شنوم...
من، صدای دلکش خطابه ی زینب سلام الله علیها را از جایی می شنوم که پای مفلوجِ معادلات تهی از قدرت عشق، کوتاه است و از پیمانه ی خلوت نشینان بی هنرِ لایَعقل، در آن جا خبری نیست؛ چراکه آن عقلِ معادل های، برای اثبات ادله ی خویش نیز در بند آزمون و خطاست و آن عشقِ تُهی لایعقل، مثال فردی کور است؛ گاه پس می رود و گاه پیش؛ نه می رسد، نه می رسانَد.
بر آستان جانان... مویی سپید کن.
مپندارید این دختر حوری وش آسمانی مقام، در لابه لای چرخ دنده های زنگار بسته ی عقل مِنهای عشق، که گره خورده و بی تحرک، در متن صفحات قطور تاریخ خفه مانده اند، یافت می شود، یا در جام رندان مست، که با زلف پریشان در کوچه های عشق منهای عقل لاف می زنند و سر و موی می کنند، رُخ می نماید.
از زینب، تاریخ تولدی و تاریخ شهادتی دانستن، در این یکی، غزلی از گل و در آن یکی، جامه ی مشکین کردن و هِق هِق زدن چه کار آسانی است و چه شناختِ بیرنجی.
رها کنید زینب را با این ساده انگاری ها...
این دختر، از تبار علی علیهالسّلام است؛ یا در شناختش زحمتی بِکِش، سر و مویی سپید کن که سر و موی کَنْدَن هنر نیست؛ یا رحمتی کن و از مرکب معرفتش فرود آی و راه خویش گیر...
اینک تو می آیی...
ای بانوی زلال تر از آب روان! تو می آیی و غنچه های باغچه، آمدنت را در گوش هم نجوا می کنند.
ای کوه تنها مانده در میان نیزه های شکسته...
جز تو چه کسی با کمر خمیده به داغی و فراقی، فریاد «ما رَأَیتُ اِلاَّ جَمیلا...» سر می دهد؟
تو پناه آهوان گمگشته ی خرابه های شامی...
تو همان پروانه ی پر و بال سوخته بر بالین شمع مقتلی...
تو اینک می آیی و دل ها، خرسندند از آمدنت...
درّ غلتان وجودت را فرشتگان، در حریرِ قنداق های از جنس بال های آسمانی شان می پیچند...
عطر روح افزای وجود مقدست، از پس ستیغ کوه های تاریخ، در دشتِ کنون از هنوز تا همیشه به مشام می رسد...
یا زینب کبری سلام الله علیها! ما اهالی شهر چهارده ستاره ایم...
ویژه نامه ی آغاز ایام فاطمیه با نام پیوند غدیر و فاطمیه

|
تاریخ درج: 15/12/1392 | کد مطلب: 14 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 2516