خاطره تبلیغی
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
مِهری که توی خونِ ماست!
ظاهرش کمی متفاوت بود! نه که رنگین پوست باشه، اما از این مردای جوونی بود که مثلاً دوست دارند موهاشون را مدل خاصی بزنند و بعضی علائم گروه های غیر مسلمون را به گردن بندازن. اگه اشتباه نکنم، آخرای ماه صفر بود و بعد از نزدیک دو ماه عزاداری، احساس خاصی داشتم.
خصوصاً این که استادی که در مجلسش شرکت می کردم خیلی تأکید داشت که حالا که امام زمان علیه السّلام به شما توفیق داده تا در مجلس عزای پدرشان شرکت کنید، شما هم وظیفه دارید افراد دیگه رو با این معارف آشنا کنید. یعنی هرجا می نشینید باید از امام زمان علیه السّلام صحبت کنید و از مظلومیت و غریبی ایشون بگید و این جمله را خیلی تکرار می کرد که اهل بیت علیهم السّلام دریای مِهر و محبّت هستند و در صحبت با دیگران، این تذکر و تلنگر عاطفی را فراموش نکنید.
با یه دوست مشترک به محل کارم اومدند و بعد از کمی حال و احوال، صحبت به مسائل اعتقادی کشید. تقریباً هم سن و سال بودیم، ماشاء الله از هر شبهه ای یک جمله توی ذهنش داشت! هر چی بلد بودم گفتم ولی انگار شبهات، خیلی ذهنش را درگیر کرده بود و حتی خیلی از بدیهیات را هم نمی پذیرفت.
شاید جمله ی کلیشه ای شده باشد اما باور کنید که توسل به امام زمان به دادم رسید. تو دلم به حضرت گفتم:
آقا جون! من کم آوردم، این بنده خدا هم هیچی را قبول نمی کنه، من هم دیگه هیچی ندارم که بگم! خودم و زبانم را سپردم به شما!
اون بنده خدا حتی اعمالی را برای خودش مباح کرده بود که شرم دارم بیان کنم...
گفتم که؛ حال و هوای محرم و صفر بود و عزاداری، اونم توی حرفاش گفته بود که آذری زبان هست و عاشقِ عشق! یعنی قمر منیر بنی هاشم!

یک آن (شما بخوانید به عنایت صاحب الامر) یاد سخنی یکی از بزرگان افتادم و به زبانم آمد که بگویم: پسر خوب! تو که میگی فلان کار اشکالی ندارد و گناه نیست، فرض کن در حین انجام اون کار دَر باز شود و حضرت ابوالفضل علیه السّلام وارد شود، باز هم برات مهّم نیست؟
این حرفم را که زدم، به طور خیلی محسوسی رنگش تغییر کرد. اگه اشتباه نکنم چشمانش هم تَر شد. فکر کنم گفت: خدا اون روز را نیاره که در حین انجام این کارا باشم و حضرت عبّاس منو ببینه! خطاب به من گفت: داستان ما با حضرت ابوالفضل یه جور دیگه است! دستش را نشان داد به جرأت می تونم بگم که موهای دستش از شنیدن نام حضرت سیخ شده بود! نمی دونم این چه ارادتی بود؟ ولی من هنوز که یادم می افته، به ارادت او غبطه می خورم.
باور کنید به همین سرعت تمام شبهاتش رنگ باخت، البته نه این که دیگه سوالی نداشته باشه ولی دیگه جبهه نمی گرفت و حرفامو با دقت و بدون پیش داوری گوش می داد. حِسم این بود که امام عصر علیه السّلام این بار به واسطه ی عمویشان دست من را گرفتند.
عبّاس كه شد فوق بشر قدر و جلالش ***** عباس كه گرديده مَلك مَحو جمالش
هرگز نرسد دست به دامان كمالش ***** بر قامت رعنا و به حُسن و خَط و خالش
|
تاریخ درج: 30/05/1393 | کد مطلب: 4 | تعداد نظرات: 0 | تعداد بازدید: 1330