حکایت
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
تا کی زنده ای!
رسید بهش و دید که خیلی ناراحته. تو خودش بود و یه ریز به زمین و زمان بَد و بیراه می گفت. مشکل مالی و نداشتن کار پُر درآمد، مشکل کمی نیست، اما اون رو بَد جوری توی بحران فکری برده بود. بهش سلام کرد و اون با بی حالی جواب داد و پرسید: چه طوری؟ خوبی؟
بهش گفت: خدا رو شکر، بَد نیستم. تازه فهمیدم که رفتنی ام!
پرسید: اونوقت کجا؟
با یک تبسم گفت: به سلامتی اون دنیا!
پرسید: نه، جدی کجا میخوای بری؟
گفت: باور کن، الان از پیش یک دکتر دیگه دارم می آم، توی یک ماه گذشته پیش خیلی هاشون رفتم، همه یک حرف می زنند، من مردنیم و کاریش هم نمیشه کرد.
انگار مشکلاتش را یادش رفته باشه، گفت: نه؛ ان شاء الله خوب میشی، اصلاً چرا نمی ری خارج؟ بابا شاید اونور آب بتونن کاری بکنند؟
گفت: نه پیگیری کردم، حتی بهترین دکترای دنیا هم نمی تونند کاری بکنند.

سعی کرد، لحنش مهربون تر باشه، دوباره پرسید: از وقتی شنیدی، چه حالی پیدا کردی؟
گفت: اولش خودمو توی اتاق حبس کرده بودم، ولی بعد از چند روز به خودم گفتم: که چی؟ تا کی می خوای منتظر مردن باشی؟ از خونه زدم بیرون و شروع به انجام کارای روزمره کردم اما با یه تفاوت! آخه من احساس کسی که قرار بمیره رو داشتم و بقیه این احساس رو نداشتند.
خلاصه خیلی مهربون شده بودم، سعی می کردم کسی رو ناراحت نکنم. دیگه مشکلات روزمره اذیتم نمی کرد. از این که فلانی بیشتر از من درآمد داره، ناراحت نبودم! به فکر این نبودم که چرا خونه ی من کوچیکه و خونه فلان دوستم ویلاییه!
اگه کسی رو می دیدم که سَر دیگران کلاه می ذاره و به اصطلاح دائم در زرنگیه، از ته دل براش غصه می خوردم! آخه اون حال و روز منو نداشت که در رفتارش دقت کنه! دیگه مثل پیرمردها برای همه جوونا آروزی موفقیت می کردم! خلاصه آزار هیچ کس منو ناراحت نمی کرد و من نسبت به همه مهربون بودم و با گذشت!
این وسط فقط یه موضوع بَد جوری روی عصابم بود!
با عجله پرسید: چی؟
گفت: وقتی رفتارم تغییر کرد و به قولی خیلی مراقب کارام بودم، یه حسی بهم می گفت: این کارا برای اینه که می خوای بمیری و خدا این خوب شدن رو قبول نمی کنه! تا این که رفتم پیش یکی از بزرگترا، ایشون بهم گفت: تا وقتی توی این دنیا به اختیار خودت می تونی کار خیری رو انجام بدی، ان شاء الله خدا قبول می کنه.
کم کم داشت حرفشو جمع می کرد که خداحافظی کنه و بره.
چند قدمی دور نشده بود که ازش پرسید: راستی دکترا گفتند که چقدر وقت داری؟
گفت: آره، میگن بین یه روز تا ده هزار روز!!!
پرسید: مگه مریضیت چیه؟
ابروشو بالا انداخت و گفت: من که مریض نیستم!
داشت قاطی می کرد، یعنی چی مریض نیستی؟ تو که گفتی: دارم می میرم!
با یه تبسم گفت: یهو فهمیدم که بالاخره مُردنیم، رفتم دکتر و بهش گفتم: آقای دکتر می تونی کاری کنی که من نمیرم؟ گفت: نه! گفتم: اگر برم خارج و کلی پول خرج کنم، چی؟ گفت: امکان نداره! بالاخره می میری! خلاصه این که دوست عزیز، من مردنیم و وقتش خیلی مهم نیست!
دیگه یادش رفت چی می خواست و چی دغدغه اش بود، داشت به این فکر می کرد که اونم مردنی بود و کسی کاری نمی تونست بکنه!!!

|
تاریخ درج: 15/06/1393 | کد مطلب: 5 | تعداد نظرات: 2 | تعداد بازدید: 2459