حکایتی از بحارالانوار
به نام خداوند همه مِهر مِهر وَرز
شکافندهی دانشها
امام محمد باقر علیه السلام را به همراه فرزند بزرگوارشان امام صادق علیه السلام، به فرمان هشام بن عبدالملک از مدینه به شام آوردند. در شام امام باقر علیه السلام در انتهای میدان جلوی کاخ هشام با جمعیت زیادی رو به رو شدند که همه نشسته بودند. امام علت را پرسیدند و جواب شنیدند: «اینها کشیشان نصرانی هستند، هرسال یک روز گرد هم میآیند تا دانشمند بزرگشان از عبادتگاه خود بیرون آید و اینها مشکلات علمی خود را از او بپرسند.»
امام باقر علیه السلام به صورت ناشناس در میان آنها نشستند. جاسوسان هشام نیز در میان جمعیت نشستند تا خبر این واقعه را به هشام برسانند.
طولی نکشید که دانشمند مسیحی با شکوه و جلال بیرون آمد. سپس نگاهی به جمعیت انداخت، سیمای نورانی امام باقر علیه السلام توجه او را به خود جلب کرد.
پرسید: «شما از مسیحیان هستید یا از مسلمانان؟»
حضرت فرمودند: «از مسلمانان هستیم.»
دانشمند مسیحی سوال کرد : «از دانشمندان ایشان هستید یا از نادانان؟»
امام فرمودند: «از نادانان نیستم.»
دانشمند پرسید: «سوال دارید یا میخواهید من از شما سوال کنم؟»

امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: «هرچه میخواهی بپرس.»
دانشمند پرسید: «به چه دلیل شما مسلمانان میگویید اهل بهشت غذا میخورند و آب میآشامند ولی مدفوع ندارند. آیا این موضوع در دنیا نظیر دارد؟»
امام پاسخ دادند: «مانند کودک که در رحم مادر غذا میخورد ولی مدفوع ندارد.»
دانشمند دوباره پرسید: «شما میگویید میوههای بهشتی همواره تر و تازه هستند هرچه از آنها خورده شود کم نمیشود. برای این نیز مثالی دنیایی بزن.»
حضرت فرمودند: «مانند خاک که همواره تر و تازه و برای عموم آماده است و تمام نمیشود.»
دانشمند سوال سوم را مطرح کرد: «کدام ساعت از شبانه روز نه صبح محسوب میشود و نه شب؟»
امام پاسخ دادند: «ساعت بین سپیده دم تا طلوع آفتاب، در این ساعت بیماران شفا مییابند، گرفتاران نجات پیدا میکنند. خداوند این ساعت را برای کسانی که در اندیشهی روزی و حساب هستند لحظهی شیرین قرار داده و نا اهلان از برکات این ساعت محرومند و در خواب غفلت فرو میروند.»
دانشمند مسیحی با شنیدن پاسخهای امام محمد باقر علیه السلام از جای برخاست و رو به جمعیت گفت: «ایشان از همهی علوم ما با خبر هستند و اطلاعاتی دارند که ما نداریم. به خدا سوگند. اگر زنده ماندم تا او در این جاست برای پاسخ گویی به سوالات شما حاضر نخواهم شد.»
هشام به جای این که از پیروزی مسلمانان خوشحال شود از نفوذ علمی امام احساس خطر کرد و از ایشان خواست که به مدینه برگردند و سپس به ایشان تهمت جادوگری و گرویدن به دین مسیحیت زد.
پی نوشت: علامه مجلسی- بحار الانوار- جلد ۴۶ صفحه ۳۱۰

|
تاریخ درج: 29/02/1396 | کد مطلب: 1 | تعداد نظرات: 1 | تعداد بازدید: 741